دربی فنرباغچه و بشیکتاش در اتوبوس!

تاریخ: ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۹:۱۰:۰۲

کدخبر: 49462

دربی فنرباغچه و بشیکتاش در اتوبوس!
در کدام کشور هواداران ، دیوانه تر از سایرین فوتبال را دنبال می کنند؟ برای پاسخ به این سوال باید داستان زیر را بخوانید.

ورزش دات آنلاین- چند سال قبل، داستان‌های یک نویسنده خارجی در ایران بسیار شهرت یافت به طوری که هرگاه کتابی از وی منتشر می‌شد، به سرعت تمام نسخه‌های آن به فروش می‌رفت. نویسنده مورد نظر آثار بسیار زیادی داشت؛ حداقل از نظر ایرانی‌ها! بعدها مشخص شد این نویسنده بسیار از آثار منسوب به خود را ننوشته است. خود او گفت: من فقط ۳۰ اثر دارم اما در ایران بیش از ۶۰ نسخه از آثار من چاپ شده است! بعدها کسانی که کنجکاوی بیشتری نشان دادند متوجه شدند که یکی از مترجمان کارهای وی، تمام آثار خود را به اسم نویسنده خارجی چاپ کرده است!

به همین دلیل اسم نویسنده این داستان فوتبالی را نمی‌آوریم. زیرا این نوشته چه مربوط به نویسنده ترک باشد و چه مربوط به مترجم (یا مترجم نما!) به خوبی توانسته عشق مردم ترکیه به فوتبال را در نیم قرن قبل به تصویر بکشد.

من در ایستگاه مجیدیه سوار اتوبوس شدم. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود امّا هنوز به ایستگاه شیشلی نرسیده بودیم که اتوبوس پر شد. حتی عده‌ای روی رکاب ایستاده بودند و چند نفری هم اطراف اتوبوس آویزان بودند. داخل اتوبوس چه خبر بود؟ معلومه دیگه! مسافرین هر کدام به کاری مشغول بودند. یکی روزنامه می‌خواند و مسافر بغل‌دستی او زیرچشمی به روزنامه نگاه می‌کرد. پسر جوانی که پشت سر آن‌ها نشسته بود مرتباً گردنش را دراز می‌کرد و می‌خواست آخرین خبرهای ورزشی را بخواند و یک دفعه با عصبانیت داد زد: لعنتی! باز هم فنرباغچه باخت!

صاحب روزنامه که قوز داشت، برگشت و با تمسخر به جوانک نگاه کرد و گفت: – پس منتظر بودی اونها ببرند؟!

مسافر بغل‌دستی که آدم چاقی بود و تنگی نفس داشت وارد صحبت شد و گفت: اگه شعبان در خط حمله بازی می‌کرد، فنرباغچه می‌برد!

 جوان دیگری که کت چرمی پوشیده و شلوار تنگی به پا داشت با لحن تندی گفت: زکی! مگه پشت گوششون رو ببینند که از بشیکتاش ببرند! .  

در این موقع خانم شیک‌پوشی که طاقتش تمام شده بود به صدا درآمد و گفت: بشیکتاشی‌ها همه لات هستند!

 تا خانم این حرف را زد صدای پسربچه‌ای از آن طرف اتوبوس بلند شد: «خودت لاتی! » ناگهان محیط چنان متشنج شد که اتوبوس شبیه مجلس گردید… هر کس چیزی می‌گفت و همه به یکدیگر حمله می‌کردند و چیزی نمانده بود که کار به زد و خورد بکشد. اینجادیگر بلیت‌فروش اتوبوس هم دخالت کرد و گفت: می‌دونید چرا فنرباغچه باخت؟ برای این که حبیب رو گذاشتند دفاع بازی کند. اگر حبیب در پست فوروارد بازی می‌کرد فنرباغچه چند تا گل می‌زد!

 یک مسافر شیک‌پوش و خیلی موقر جواب داد: «چرا مزخرف می‌گی؟! اگر ده تا حبیب هم در فنرباغچه بودند هیچ کاری نمی‌توانستند بکنند… فنرباغچه باید می‌باخت که باخت! » مرد قوزدار صاحب روزنامه طرفدار بلیت‌فروش درآمد و گفت: «شما هیچ وقت شوت‌های حبیب رو دیدید؟ یادمه دو سال پیش زمان مسابقه پایانی قهرمانی کشور حبیب از وسط زمین یک شوت زد که گل شد! » یکی از ته اتوبوس داد زد: «بر پدر دروغگو لعنت! »

– بر پدر خودت لعنت!

مسافری که یک دست داشت از جایش بلند شد و مثل سخنرانی که می‌خواهد در میدان عمومی صحبت کند، گفت: خدا را شکر کنید که آن روز باد بود. اگه باد نبود…

– باد کدومه؟ باد را جعفر تولید می‌کرد که مثل طوفان در میدان می‌دوید!

– جعفر چهل سال به پای حبیب نمی‌رسه!

– بشین حال نداریم! حبیب با این که سه تا بچه داره مثل تیر می‌پره!

– حبیب سه تا بچه نداره و دو تا داره!

بلیت‌فروش باز هم مداخله کرد و گفت: بیخود چی می‌گویید؟ حبیب دو تا پسر داره و یک دختر…

– من هر شب پیش حبیبم. تو داری به من می‌گی؟

– این رو ببین که می‌خواهد حبیب رو به من معرفی کنه. من سه ساله که با حبیب در یک تیم بازی می‌کردم!

– همه‌تون اشتباه می‌کنید. این بچه‌ها مال حبیب نیست!

یک پیرمرد بی‌دندان که از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شده بود، مثل این که فحش ناموسی شنیده باشد داد زد: «چی می‌گی غلط زیادی می‌کنی؟! » مرد شیک‌پوش که از توهین پیرمرد ناراحت شده بود، جواب داد: «حیف که دندون‌هاتون رو قبلاً کشیدید وگرنه کارتون رو آسون می‌کردم! » پیرمرد با همان خشونت گفت: «تو چه حقی داری که به این قهرمان محبوب توهین کنی؟ »

 نگاههای خشم‌آلود عده‌ای به قد و بالای مرد شیک‌پوش دوخته شد و او که هوا را پس می‌دید لحنش را ملایم کرد و گفت: من می‌گویم بچه‌ها مال حبیب نیست. مال زنشه که از شوهر قبلی‌اش داره. این حرف کجایش توهینه؟!

 این جمله مثل آبی بود که روی آتش خشم و تنفّر مسافرین ریخته شد. موقتاً سکوت کوتاهی در این طرف اتوبوس برقرار گردید ولی در آن طرف اتوبوس بحث شدیدتر و پرحرارت‌تر ادامه داشت:

– اگر در نیمه دوم زلفی مصدوم نمی‌شد می‌دیدید چکار می‌کردند!

– تو مرتضی رو می‌شناسی؟ مرتضی رو؟ اون به پنجاه تا زلفی می‌ارزد!

– برو بابا

– به نظرم می‌خواهی دندون‌هات رو خرد کنم!

– چی گفتی؟

– گفتم خفه شو!

اتوبوس به ایستگاه تقسیم رسید. آنجا عدة زیادی سوار شدند و تعدادی نیز پیاده شدند. بلیت‌فروش که می‌خواست ثابت کند حبیب سه تا بچه داره، مسافر و بلیت را به کلّی فراموش کرده بود و بلیت‌ها را پاره هم نمی‌کرد.  

– من از همه بهتر می‌دانم که حبیب چند تا بچّه داره!

هنگامی که اتوبوس راه افتاد مسافرهای جدید هم در بحث وارد شدند و مرد موقری که دستانش کمی می‌لرزید آنها را ملامت کرد که از این بحث دست بردارند. من فکر کردم که پیرمرد به این بحث‌ها خاتمه خواهد داد امّا او در جواب اعتراض یکی از مسافرها گفت: باخت فنرباغچه تقصیر داور بود!

 پسر سیزده چهارده ساله‌ای که از مجیدیه سوار اتوبوس شده بود، به پیرمرد گفت: پدرجان! چرا پشت سر باخ بد می‌گویید؟ او یک داور بین‌المللی است.

 پیرمرد با عصبانیت پاسخ داد: همه می‌دونیم او را چه طوری داور کردند… اگر پدر من هم عضو حزب دموکرات بود، داور بین‌المللی می‌شدم! صدایی کلفت از گوشه اتوبوس بلند شد: آقایان دانشگاه و اتوبوس جای بحث نیست.

 مثل این که کار داشت به جاهای باریک کشیده می‌شد. کم‌کم داشتند وارد سیاست می‌شدند!

– کی بود راجع به حزب دموکرات صحبت کرد؟

– فرض کنیم من! مگه چه طور شده؟

– طوری نشده، فقط حزب دموکرات یعنی سیاست!

– آقایان ورزش را با سیاست مخلوط نکنید. این‌ها هیچ ارتباطی به هم ندارند.

پیرمرد به پسرک گفت: تو هنوز به دنیا نیومده بودی که من در باشگاه آیرای سرای بازی می‌کردم… فهمیدی احمق جون؟!

– معلومه!

اتوبوس در میدان گالاتا توقف کرد. بلیت‌فروش هنوز راجع به بچه‌های حبیب صحبت می‌کرد. بالاخره راننده اتوبوس طاقت نیاورد و برگشت. من خیال می‌کردم می‌خواهد به بلیت‌فروش بگوید: «کارت رو بکن! … ولی او گفت: «این کیه که دلش به حال فنرباغچه می‌سوزه؟! »

– دلخور شدی؟ … زنده باد فنرباغچه!

راننده اتوبوس را نگه داشت و گفت: من اون‌هایی رو که طرفدار فنرباغچه هستند نمی‌برم. یا الله پیاده بشوید!

– من خودم هم دلم نمی‌خواهد در اتوبوسی که راننده‌اش طرفدار بشیکتاش است سوار شوم و مسافر از حرصش قبل از این که اتوبوس توقّف کند پرید پایین. در ایستگاه تپه‌باشی بازرس کنترل وارد اتوبوس شد. با خودم گفتم، حالا پدر بلیت‌فروش رو درمی‌آورد. از ایستگاه مجیدیه تا حالا حتی یک بلیت هم پاره نکرده…»

 یکی از مسافرین دست برنمی‌داشت و می‌گفت: خیلی خب! فرض کنیم بشیکتاش از فنرباغچه برد ولی بازی آن‌ها مزخرف بود…

راننده داد زد: «بس کنید این مزخرفات را! » مسافری که طرفدار فنرباغچه بود ترسید که الان او را هم پیاده می‌کند. این بود که خودش را پشت سر دیگران پنهان کرد. بلیت‌فروش هنوز هم ول کن معامله نبود و می‌گفت: حبیب سه تا بچه داره و همشون هم مال خودشه. بر پدرم لعنت اگر دروغ بگویم!

– آمین! آخه آدم حسابی. تو اگه حبیب رو ببینی، اصلاً می‌شناسی؟

بلیت‌فروش رویش را به طرف جمعیت کرد و گفت: «آقایون شاهدید که این یارو به من توهین کرد؟ پدری ازت دربیاورم که حظ کنی! » بازرس پرسید:  «چیه؟ چه خبره؟! »

– فنرباغچه از بشیکتاش پنجاه مرتبه برده و ده مرتبه باخته. حالا این لات‌ها می‌خواهند ثابت کنند که… 

حالا نگو که آقای بازرس هم طرفدار فنرباغچه است! او با راننده اتوبوس شروع به بحث کرد و بگومگو بین آن‌ها بالا گرفت. راننده که انسان یک‌دنده‌ای بود داد زد: «چون رئیس ما هستی حق نداری هر چیزی دلت می‌خواهد بگویی! » بازرس از عصبانیت سرخ شد و گفت: «این نوع حرف زدن تو جریمه دارد…»

– ما را از جریمه می‌ترسانی؟ یا الله جریمه کن. معطل نشو! جریمه را می‌دهم امّا زیر بار حرف زور نمی‌روم. زنده‌باد بشیکتاش!

بلیت‌فروش با کیف دستی‌اش محکم زد توی سر یکی از مسافرین. پیرمرد هم با عصایش با شدت زد پشت گردن پسر جوان. بازرس کراوات مرد قوزی را گرفته و می‌کشید و خلاصه نصف بیشتر مسافرها با هم دست به یقه شده بودند. پلیس‌ها وارد معرکه شدند. یکی از پلیس‌ها از بازرس پرسید: چه خبره آقا؟ چه اتفاقی افتاده؟

– این آقایون می‌گویند گل دوم فنرباغچه آفساید بود!

پلیس عصبانی شد و گفت: کدام احمقی این حرف را می‌زند؟!

یکی از گوشه اتوبوس داد زد: به آفساید ربطی نداشت. ضربه‌اش قوی بود.

یکی از پلیس‌ها گفت: یا الله همتون راه بیفتید برویم کلانتری.

پلیس‌ها من را هم که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز با بقیه مسافرها به کلانتری بردند. بدبختانه قبل از همه مرا صدا کردند و رئیس آن جا پرسید: شما کجایی هستید؟

– من اهل ارزسلام هستم.

– پرسیدم شما طرفدار کدام تیم هستید؟

– هیچ کدام!

کلانتر عصبانی شد و داد زد: می‌پرسم عضو کدام باشگاه هستید؟

من فهمیدم که باید اسم یکی از باشگاه‌ها که را بیاورم اما نمی‌دانستم کلانتر طرفدار کدام باشگاه است و می‌ترسیدم قافیه را ببازم. ولی چون مجبور بودم چیزی بگویم پاسخ دادم: من طرفدار فنرباغچه هستم!

- یالله این طرف بایست.

کلانتر از همه مسافرین که به کلانتری جلب شده بودند این سوال را پرسید و بعد همه را به دو دسته تقسیم کرد و گفت: خب؛ حالا بگویید ببینم چی شده؟!

مسافری که زیر چشمشم باد کرده و کبود شده بود گفت: آقای کلانتر من در مجیدیه سوار اتوبوس شدم تا سر کارم بروم. می‌خواستم در ایستگاه میدان تقسیم پیاده شوم. .

- پس چرا پیاده نشدی؟

- وقتی بحث فوتبال شروع شد چطور می‌توانستم پیاده شوم؟ همین آقا گفت مظلوم بازیکن بشیکتاش بدون اجازه وارد بازی شده و بشیکتاش با این حقه مسابقه را از فنرباغچه برده!

کلانتر مثل مارگزیده‌ها از جایش پرید و به مردی که پسرک نشان داد گفت: تو چطور جرات کردی چنین حرفی بزنی؟!

مجددا جنگ مغلوبه شد و من از موقعیت و شلوغی استفاده کرده و از کلانتری خارج شدم. چه می‌شود کرد؟ مردم فوتبال را خیلی دوست دارند و اجازه نمی‌دهند کسی پشت سر قهرمان‌های محبوبشان بدگویی کند!

 انتهای پیام/

اخبار مرتبط

...