تقویم به روزی رسید که گنجی پاک در خاک نهان شد و افسانه یا واقعیت تنیده شده مرگش همچنان راز آلود و سر به مهر باقی است. انگار در تمام این سال ها هرکسی از ظن خود در این مورد داد سخن سر داده و گره روی گره گذاشته است.
ورزش دات آنلاین-کمتر کسی باور میکرد مردی با آن عزت نفس و کرامت اخلاقی خودش را کشته باشد. دم دستیترین تصور هم «قتل سیاسی» بود.اما مهم خود تختی بود که رفت! غلامرضا تختی ترجمان واژه نانوشته پهلوانی و جوانمردی در فرهنگ لغات روزگار معاصر است، او را نه با مدال هایش، نه افتخاراتش، نه گرایش های سیاسی اش، نه روابط شخصی اش و نه مرگش نمی توان سنجید، تختی را فقط با خودش توان قیاس است، او تنها ورزشکاریست که فراتر از هر مقیاسی، ساده و بی آلایش در قلب مردم نشسته است، نه یکسال، نه دو سال، برای همیشه، این مهم ترین هدیه اوست به تاریخ: هنر تختی بودن.
روایت یک مرگ
هجدهم دی ماه بود که جراید نوشتند جنازه جهان پهلوان غلامرضا تختی در هتل آتلانتیک تهران پیدا شده است. انتشار این خبر غافلگیرکننده برای جامعهای که آتش زیرخاکستر بود بهانهای شد هم برای مخالف خوانان رژیم و هم برای شایعه سازان. خبرنگاری مدعی شد توانسته پیکر تختی را از نزدیک مشاهده کند و آثار شکنجه را بر بدن او ببیند. بعد دفترچهای را منتشر کردند که در آن تختی از این و آن گلایه کرده بود، تا شاید ادعای خودکشی وی را باورپذیرتر سازند.اما از آن همه جماعت، هیچ کس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمیکرد. آخر جهانپهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودنهای فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی کنی؟ این قهرمان که خاک «خانیآباد» را خورده بود هرگز به ناامیدی نمیاندیشید؛ آخر امید یک ملت بود، ملت ایران... او مبنا و معنی آزادگی و بزرگی است.
اما بهت و ناباوری از مرگ غلامرضا تختی به سرعت تمامی ایران را فرا گرفته بود و حتی 8 نفر از طرفداران او در شهرهای مختلف دست به خودکشی زدند! بدترین مورد خودکشیها هم مربوط به یک قصاب کرمانشاهی بود که بوسیله قناره یا همان چنگکهای آویزان از سقف قصابیها، به زندگی خود خاتمه داد. او پیش از خودکشی یادداشت بزرگی بر شیشه مغازهاش چسباند که روی آن نوشته شده بود:"جهان بی جهانپهلوان ماندنی نیست" به راستی از پس تمام این سال ها مدعیان جوانمردی و مروت کدام شان به گرد پای آقا تختی رسیدند ؟ هیچ کس شبیه تختی نشد و تختی هم همان زمان شبیه کسی نبود.
تختی آنقدر پایبند به سنتهای برتافته از فرهنگ دینی و ملی این آب و خاک بود که حاضر نشد تن به حضور در سینمای آن زمان بدهد. دور، دوران یکه تازی فیلمفارسی بود و خیلیها بدشان نمیآمد که تختی را هم مثل فردین، تختهبند گنج قارون یا چیزی شبیه آن کنند تا فکر مصدق و دغدغه آزادی و آبادی این خاک از سرش بپرد. نقل است که زمانی فردین که از دوستان تختی بود، او را تشویق می کند که بازیگر سینما شود، فردین به او میگوید: «بلور بازی کرد، تو هم بیا و بازی کن.» حتی پیشنهاد میدهند در فیلمهای تبلیغاتی بازی کند. به تختی پیشنهاد تبلیغ عسل میدهند؛که میگوید: «من با خوردن عسل پهلوان نشدم! خاک و خُل خوردم و خوراکم نان و پنیر بود و با سختیها ساختم و تمرین کردم تا به جایی رسیدم.» غلامرضا تصمیم گرفته بود که به جای کندن از مردم و نقش بستن تصویرش در قالب پوسترهای بیجان بر در و دیوارهای شهر، بین مردم و با مردم بماند و غمخوار دردهای آنان باشد.حالا با همین چند سطر کوتاه و کلمه های بی جان و ناتوان در وصف بزرگی آقا تختی آیا کسی شبیه اش را سراغ دارید ؟ یا مرور می کنید برای یک دم زندگی چه ها که نکردند ...