
او می دود، با پاهایش می دود اما چشم ها او را همراهی نمی کنند، چشم دل و غریزه است که به جلو حرکت می کند. او نمی بیند.
ورزش دات آنلاین- طناب را به دست همدیگر میبینند، طناب که نه، بند کفش، معمولا از بند کفش استفاده میکنند. زینب سمت راست حدیث میایستد، میگوید: «این جوری راحتترم» و در دل سیاهی شب، خیابان را طی میکنند. زینب دیگر از دویدن در سیاهی شب ترسی ندارد. عرق کرده و نفس بریده بعد از پشت سر گذاشتن چند کیلومتر کنار یکدیگر روی لبه جدول خیابان مینشینند. خسته و نفسبریده. سعی میکنند با گلوی خشک شده بخندند تا درد پاهایشان فراموش کنند. شیره انگور و شیره خرما را با هم تقسیم میکنند تا برای چند کیلومتر بعدی دوباره آماده شوند. «دلم میخواست به خیلی جاها در ورزش میرسیدم، اما به جرات میگویم که الان خیلی نسبت به ورزش ناامید هستم. مشکلات مالی اجازه نمیدهد که به مسایل بیشتری فکر کنم. سخت هست ولی تلاش میکنم. حتی مشکلات مالی باعث شده که به ادامه تحصیل فکر نکنم. »
***********
زینب توکلنیا، ۲۶ ساله از بدو تولد با بیماری Retinitis pigmentosa (RP) دستوپنجه نرم میکند. یک بیماری نادر و ارثی که در آن شبکیه چشم به آرامی و به تدریج تخریب شده و در نهایت منجر به نابینایی فرد م شود. از ۶ فرزند خانواده آنها به غیر از او، برادر بزرگ که فرزند اول است و خواهر کوچکاش که اخرین فرزند هست، هر سه به این بیماری مبتلا هستند. سه خواهر دیگر سالم هستند دو خواهر ازدواج کردهاند و دختر دیگر همراه مادر کار میکند. پدر کارگر بوده و بعد از افتادن از درخت خرما خانهنشین شده دیسک کمر، فشار خون بالا و ضعف جسمانی اجازه نمیدهند که کار کند و مادر و خواهر سالمش هزینههای زندگی را تامین میکنند. حدیث همراه (همراه دونده) زینب میگوید: «خواهرش دختر پرتلاشی است. در آزمون استخدامی قبول شد ولی در مصاحبه ردش کردند. برای همین در زمان، خرماچینی همراه مادرش برای جمعآوری محصول به نخلستان میرود یا کار فصلی انجام میدهد. » حدیث نماد یک دوست واقعی است. در همراهی زینب لحظهای کوتاهی نکرده. وقتی شنید که او توانسته در مسابقه دوی اولترا ماراتن شرکت کند و ۱۰۰ کیلومتر همراه با دوندههای دیگر در کویر شهداد بدود اشک شوق ریخت. «زینب به من گفت فقط در را باز کن چون بیشتر از این نمیتوانم سر پا بمانم. وقتی زینب را با آن حال زار دیدم یک لحظه فکر کردم که تصادف کرده، به سختی راه میرفت و صورتش هم حسابی سوخته بود. پرسیدم چی شده؟ گفت: من دوی اولترا شرکت کردم. بالاخره تونستم باور میکنی تونستم. ۱۰۰ کیلومتر را توی گرمای ۶۲ درجه دویدم. بعدش هم گواهی تمامکننده (finisher) را نشانم داد. »
اوایل مهر سال ۹۸ بود که زینب توکلنیا، تصمیم گرفت در مسابقات اولترا ماراتن کویر شهداد همراه با دوندگانی دیگر از ایران و ایتالیا مسیر ۱۰۰ کیلومتر را در گرمان ۶۲ درجه بدود. پیش از این «پائولو بارگینی» دونده صاحب نام ایتالیا و مدیر work running academمسابقه اولترا ماراتن کویر لوت به مسافت ۲۵۰ کیلومتر را برگزار کرده بود. حالا زینب میخواست با اینکه نابینا است بدود. «من تمریناتم را با آقای رنجبر آغاز کردم. او ده سال است که مرا میشناسد و به غیر از اینکه از نظر جسمی مرا برای مسابقات آماده میکند، از نظر ذهنی هم به من انگیزه میدهد. من در شب دید ندارم و نمیتوانم تابلو یا کتابی بخوانم. برای همین آقای رنجبر، با صدای آب داخل بطری یا صدای کفششان به من آموزش دادند که چطور خودم را برای مسابقه اولترا آماده کنم، چطور بدوم و چگونه روی یک خط صاف گام بردارم. من نمیتوانستم در شب بدوم ولی با انجام این تمرینات توانستم در کویر و شرایط خاصی که دارد ۱۰۰ کیلومتر را به پایان برسانم. »
زینب میگوید که قبل از شرکت در مسابقه، با پزشکم مشورت کردم و او گفت که دویدن هیچ آسیبی به بینایی من نخواهد زد. با اینکه بسیاری از افراد خانواده دخالت کرده و به پدر و مادرم توصیه میکردند که از فعالیت ورزشی من جلوگیری کنند، اما آنها اهمیتی به این صحبتها نمیدادند. «بابا و مامان خیلی روشنفکر هستند. با اینکه هر دو بیسوادند، ولی هیچ وقت مانع من نشدند یا فکر نکردند که من با سه خواهر سالمام تفاوت دارم. برای مامان و بابا، دختر و پسر فرقی ندارد و حتی بیشتر از سه فرزند سالمشان هوای ما را دارند. وقتی به بابا گفتم میخواهم درس بخوانم و ورزش کنم نه نگفت. بابا گفت: «آفرین خیلی کار خوبی میکنی من مطمئن هستم که تو حتما موفق میشی. خودت به سنی از درک و شعور رسیدی که بهترین تصمیم را بگیری. » مامان هم مثل باباست. همیشه میگوید برو دنبال کارت تا موفق باشی. » اگر بخواهم خانهنشین شوم، مامان عصبانی میشود. یک وقتهایی کارهایی از من میخواهد که از خواهر سالمم نمیخواهد. وقتی هم اعتراض کنم میگوید: «دست داری، پا داری چرا ناراحتی؟ » بعضی وقتها میگویم کاش به من هم کمتر سخت میگرفت. وقتی میخواستم به کرمان بیایم تا درس بخوانم مامان خیلی دلتنگ بود ولی چون به موفقیت من امید داشت تشویقم کرد. »
زینب در روستای نرماشیر از توابع شهرستان بم در استان کرمان به دنیا آمده است. در روستای آنها مدرسهای برای دانش آموزان نابینا نبود و هنوز هم مدرسهای برای آنها نیست. او زمانی که به سن مدرسه رسید نمیتوانست مانند همسنیهای خود پشت نیمکتهای مدرسه بنشیند. توزیع ناعادلانه امکانات، فرصت تحصیل را از او گرفته بود. ولی زینب برای رسیدن به خواستهاش مسیر دیگری را انتخاب کرد. او عازم کرمان شد چون در شهر بم هم مدرسه مخصوص دانشآموزان نابینا وجود نداشت. «من از ۱۲، ۱۳ سالگی درس خواندن را شروع کردم، تا آن زمان در نرماشیر مدرسهای برای بچههایی مثل من نبود. الان هم نیست. فقط مرکز استان چنین مدرسهای داشت و باید به کرمان میرفتم. وقتی به کرمان رفتم شروع سال تحصیلی نبود. فکر کنم آذر بود که من کرمان رفتم و از سال تحصیلی دو ماهی میگذشت. برای همین از مسوولان اداره کل مرکز استان درخواست کردیم که اجازه تحصیل بدهند. شبانهروز تلاش کردم و فقط یک هفته طول کشید تا خط بریل را یاد گرفتم. مسوولان آموزش و پرورش اصرار داشتند که از پیشدبستانی شروع کنم ولی آقای «علی بهادر» که معلم بود قبل از شروع مدرسهام با من صحبت کرد و در مورد فصلها و ماهها و مسایل ریاضی سوالهایی پرسید و گفت لازم نیست از پیشدبستانی شروع کند. چون خواهرهایم درس میخواندند من هم کنار آنها بعضی از درسها را یاد گرفته بودم. ۱۲ سال تحصیلی را مثل بچههای عادی درس خواندم. ۶ سال مدرسه نابینایان رفتم و ۶ سال بعدی در مدرسه عادی بودم. ما هیچ فرقی با بچههای بینا نداشتیم. همان کتابهای درسی، همان محتوا، همان امتحانات. فقط چون کتابهای خودمان را داشتیم و حجمشان زیاد بود و در یک جلد تمام محتوا چاپ نمیشد، از تهران دیر به دست ما میرسید. برای اینکه از درسها عقب نمانیم صدای معلمها را ضبط میکردیم که این موضوع هم مشکلات خودش را داشت. بعضی از معلمها دوست نداشتند که ما صدایشان را ضبط کنیم. برخورد همکلاسیهاخوب بود. آنهایی که با مشکل ما آشنا بودند درک بالایی داشتند ولی به هر حال کسانی هم بودند که اذیت میکردند. الان هم ترم چهارم روانشناسی هستم. تا قبل از اینکه ورزش را شروع کنم معدلم همیشه بالای ۱۹ بود و موفق شدم که به دانشگاه برسم. »
زینب به خوبی کمبینایی و روند سرعتی بیماریاش را پذیرفته است: «شرایط خانوادگی ما به گونهای نبود که فکر کنم مشکل خاصی دارم. مامان و بابا بین ما سه تا با سه خواهر دیگرم فرقی نمیگذاشتند. اوایل که دیدم کمتر میشد ناراحت بودم ولی با این موضوع هم کنار آمدم. الان به وضعیتی که دارم عادت کردم. »
روزهای کودکی هنگامی که بچهها در کوچهها با هم بازی میکردند و دنبال توپ میدویدند، دختر کوچکی که در درگاه خانه ایستاده بود، بازی آنها را تماشا میکرد. بچههای فامیل و محله هوایش را داشتند. آنها دست زینب را میگرفتند و در دنیای کودکی خود شریک میکردند. شاید از همان روزها بود که جرقه علاقه به ورزش در زینب شکل گرفت. «ما تفریح خاصی نداشتیم، منم که مدرسه نمیرفتم، بچهها که بازی میکردند هوای مرا هم داشتند. صبحها به راحتی توپ را میدیدم حتی اگر خیلی کوچک بود. ولی شب دیگر نمیتوانستم بازی کنم. برای همین آنها هم شبها بازی نمیکردند. همیشه فوتبال بازی میکردیم. بعد از اینکه وارد مدرسه شدم، گلبال را انتخاب کردم. با اینکه امکانات بسیار کم بود ولی تیم ما همیشه بهترین نتایج را میگرفت. مثلا سالن و توپ درستی نداشتیم، خطکشی زمین برای گلبال مناسب نبود ولی مربی خوبی داشتیم که خودشان هم نابینا بودند ولی شدتش زیاد نبود. با تیم کرمان قهرمان استان و کشور شدیم و رفتیم بازیهای پاراآسیایی گلبال و مقام کسب کردیم. اما مشکلاتی وجود داشت که کمکم دلسرد شدم و تصمیم گرفتم گلبال را رها کنم. با اینکه به راحتی میتوانستم در این رشته ادامه کار بدهم و به مربیگری بپردازم ولی گلبال را کنار گذاشتم. بعد از گلبال مدتی روزها روبروی ارگ قدیم میدویدم که برادر یکی از دوستانم مرا به استاد رنجبر معرفی کرد و تمریناتم را برای اولترا ماراتن شروع کردم. ۷ ماه تمرین کردم و با آمادگی کامل به این مسابقه رفتم. هم از نظر جسمانی و هم بدنسازی و تمرینات استقامتی آمادگی خوبی داشتم. اما روز قبل از مسابقه دچار یکسری مشکلات جسمی شدم. »
«هادی رنجبرنسب» مربی ماراتن و امدادگر، کار کردن با زینب را یک چالش برای مربیگری خود میداند. «باور نمیکردم زینب تا این اندازه سختکوش و قوی و سرسخت باشد. وقتی به من گفت نمیتوانم در شب تمرین کنم گفتم اتفاقا امشب تمرین ما شب برگزار میشود. تصمیم با خودت هست که بیایی یا نه. واقعا فکر نمیکردم که به تمرین بیاید. بسیار پشتکار دارد و خوشبختانه خانواده فهمیدهای از او حمایت میکنند. مردم نرماشیر مردمانی پارسی هستند نه فارسی و پارسی هم صحبت میکنند. اما هنوز برای شهر کوچکی مثل نرماشیر سخت است که بپذیرند دختر و پسر با هم ورزش میکنند. یا زنان به دنبال ورزش میروند. ما عامدانه با بچهها در شهر تمرین میکردیم تا فرهنگسازی کنیم که ورزش ربطی به جنسیت ندارد. من سعی کردم به زینب این خودباوری را بدهم که تو فرقی با بقیه نداری. بعد از اینکه با زینب کار کردم مسیر مربیگری خودم هم تغییر کرد و با بچههایی که معلولیتهای ذهنی یا مشکلات جسمانی دیگری دارند کار میکنم تا بدانند که این مسایل نباید مانعی برای ورزش آنها باشد. خوشبختانه پدر و مادرش انسانهای باشعوری هستند و درک درستی از فرزندشان دارند. »
اولترا ماراتن یک رقابت پرخطر و هیجانی است. به همین دلیل است که فدراسیون جهانی دوومیدانی آن را به عنوان یک ماده ورزشی در دو قبول ندارد. دویدن در گرمای ۶۲ درجه، روی ریگ، تعریق بالا و احساس گیجی بخشی از خطراتی است که دوندهها را تهدید میکند. «زینب روز قبل از مسابقه با یک همراه که با هم تمرین نکرده بودند، دوید تا با هم هماهنگ شوند. ولی به دلیل شدت گرمای ظهر کاملا از نفس افتاده بود. بیهوش بود. جایی که کمپ زده بودند، یک دریاچه با آب بسیار شور و اسیدی به دلیل بارشهای سیلآسا در کویر ایجاد شده بود که اگر از آب استفاده میکردید حتما زبانتان میسوخت. آنقدر حال زینب بد بود که حتی اگر از آب دریاچه یا آب قنات شفیعآباد که کنارشان بود برای آبتنی استفاده میکرد هم فایده نداشت. البته با آب دریاچه میشد چایی درست کرد اینقدر که گرم بود. وقتی زینب را دیدم پرسیدم: «خوبی؟ » گفت: بله و میخواهم مسابقه بدهم. » این حرف خیلی برای من ارزشمند بود. مجبور شدیم برای اینکه بهتر شود از سرم کلراید سدیم استفاده کنیم تا املاحی که از دست داده جبران شود. البته زینب عادت ماهانه هم بود و اگر به من گفته بود راهنماییاش میکردم. درباره عادت ماهانه من با شاگردانم رودربایستی ندارم. باید شرایط جسمی آنها را بدانم تا برنامه تمرین بدهم. مثلا میگویم راه رفتن یا نرم دویدن تسکین خیلی خوبی است. چون با توجه به خونریزی، بخشی از اکسیژن از بدن خارج میشود که با دویدن و راه رفتن سبک کمبود اکسیژن جبران خواهد شد. برای من سلامت زینب مهم بود. از او سوال کردم که میتوانی به مسابقه بدهی؟ هیچ اصراری نیست. من در بدن تو نیستم که تصمیم بگیرم؟ گفت: استاد من خوبم و میخواهم بدوم. »
مسیر اولترا ماراتن مسیر همواری نیست و چالشهای خود را دارد. حتی با ماراتن هم متفاوت است. مسیر ماراتن ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متر است که دوندگان روی مسیر آسفالت شده میدوند و آب لازم در کنار زمین برای آنها در نظر گرفته شده است. اما اولترا قوانین و سختیهای خاص خود را دارد. از عینک و کرم ضد آفتاب تا کتونی دونده باید مخصوص باشد. «متاسفانه ما چنین امکاناتی در ایران نداریم. من مدتها تلاش کردم تا برای زینب یک حامی مالی پیدا کنم که حداقل بتواند برای او دو ماهی یک جفت کتونی با گِتر تهیه کند که شن وارد کفشها نشود، یا هزینه ورودی یک مسابقه بینالمللی او را پرداخت کند، اما کسی پیدا نشد. بیماری کووید ۱۹ هم از نظر اقتصادی جهان را تحت تاثیر قرار داد. من فقط میتوانم از نظر جسمی و ذهنی زینب را آماده کنم. در مسیر اولترا دونده روی ریگهای داغ میدود، با کولهای که باید در آن آب، غذا، پتوی نجات که در زمستان دمای بدن را حفظ میکند و در تابستان سمت نقرهای آن رو به بیرون است که بازتاب گرماست و اجازه نمیدهد که بدن گرم شود، و آینه و کیسهخواب و سوت و لوازم شخصی. آینه در بازههایی کار نمیکنه نور خورشید به آینه میتابد اگر در کویر دوندهای به مشکل بر بخورید به تیم داوری با این آینهها علامت میدهد تا داورها و تیم امداد ببینند. یادتان باشد آینده ابزار بقا در کویر است. بهترین غذا برای دوندهها وقت «رِست» کربوهیدرات یا شکلاتبار است.
منظور از غذا، خوراک جامد نیست. گرمای هوا باعث میشود که هنگام تنفس تمام دهان تا ریه خشک شود. مثل اینکه دود گرم وارد بدن کنند. راه گلو باید همیشه نم باشد تا بلعیدن راحت باشد. برای همین خوردن خوراک جامد هنگام دویدن امکانپذیر نیست. اما دوندههای خارجی «پاور ژل» دارند که هر یک ساعت یکی میخورند و تمام املاح و مواد معدنی که از طریق تعرق از دست دادند جبران میشود. من مجبور بودم برای اینکه کوله زینب سبک باشد، ویتامین C و منیزیوم که مدتهاست در دنیا منسوخ شده توصیه کنم، او. آر. اس استفاده کند که با از دست املاح دچار شوک نشود، ویتامین سی یا همان قرص جوشان بخورد چون تا حدی دونده را شاداب نگه میدارد، مویز هم به دلیل اینکه سرعت جذب قندش بالاست خواستم که بخورد و آب هم که باید مرتب مینوشید. دوندهها فقط آب خالی نباید بخورند. بدن نباید درگیر یک یا دو مایع شود. باید مایعات متفاوتی بخورند. مواد غذایی که دونده حمل میکند باید براساس استاندارد کالری مورد نیاز بدنش باشد بیشتر از آن امکان ندارد. اگر یک دونده خوراکی تمام کند نمیتواند از کس دیگری بگیرد. خلاف مقرارت است. در طول مسیر «چک پوینت»هایی هست که شماره و رکورد دونده را ثبت میکنند و آب میدهند. دونده باید مرتب آب بخورد چون به دلیل تعریق الکترولیت بدن از دست میرود و اکسیژن به خوبی به مغز نمیرسد. کاملا حالتی مثل مستی و منگی است. از نظر ذهنی فرد در دنیای دیگر خواهد بود. اگر زینب کفش اولترا داشت انگشتهای پا تاول نمیزد. شرکتکنندههای خارجی قرص نمک دارند که استاندارد هست. ولی ما اینجا خودمان درست میکنیم. کپسول خالی میگیریم و داخل آن را با نمک پر میکنیم. فرمولی که نداریم کاملا تجربی این کار را میکنیم. نمک به این دلیل باید بخوریم که تعریق بدن و ادرار کردن به تعویق میافتد. بدن در شرایطی قرار میگیرد که آب بیشتری در خودش نگه میدارد. تا زمانی که عرق کردن کمتر هست، بدن دهیدراته نمیشود. در یک بازه زمانی و شرایط خاص سرما و گرما، زمانی که فعالیت ورزشی شدیدی انجام میشود، سیستم عصبی که در سطح پوست است به عضلهها و عصبهای اصلی بدن هشدار میدهد که بدن مشکلی دارد. بدن تا اندازهای طاقتی دارد، بعد از این طاقت شرایط، عادت پیش میآید، سیستم سطحی عصبی بدن کار نمیکند که هشدار بدهد بافت زیری در حال تخریب است. هر چی شرایط بغرنجتر شود به سیستم قلبی و عروقی رسوخ میکند، مغز متوجه میشود که از نظر سطحی - پوستی هیچ اخطاری دریافت نمیکند و کمبود اکسیژنی که به دلیل عدم تمرین هست را استفاده میکند، که باعث گیچی و شوک و بیهوشی میشود یا ضربان قلب را بالا میبرد، که آن هم یک سیستم هشداری است که به شکل پرخاشگری یا «اِدم» خود را نشان میدهد. وقتی زینب میگوید دردی حس نمیکردم بخشی هم به دلیل تجهیزات اندکی است که ما داریم. دوندههای خارجی کتونیهای ساق بلند دارند، حتی الان کتونیهای تولید شده که کف کفش بزرگ است تا ضربه حاصل از برخورد با زمین را کمتر میکند و گلبولهای قرمز کمتری آسیب میبینند. »
«روز اول مخصوصا ۳۸ کیلومتر ابتدایی خیلی سخت بود. پاهایم کاملا در شن فرو میرفت و دیگر توان ایستادن نداشتم. شنها خیلی داغ بودند ولی به مرور حسشان نمیکردم. همه انگیزه من این بود که به استاد نشان بدهم تمریناتی که انجام دادم بیهوده نبوده. در مسیر مرد مسنی به من میگفت: آفرین دخترم، تو موفق میشی، تو میتونی» و همین حرفها به من انگیزه بیشتری میداد. وقتی ۵۰ کیلومتر روز اول را تمام کردم شب رمق نداشتم. تمام انگشتان پاهایم تاول زده بود. یک دوست آلمانی به ما یاد داد که نخ و سوزن از این تاولها رد کنیم. نخ داخل تاول میماند و دو طرف آن را میچینیم. نخ مثل یک فیلتر عمل میکند. آب تاول تخلیه میشود و پوست روی تاول باعث ترمیم لایه زیری میشود. بعد نخها را میکشیم. وقتی برگشتم کرمان تمام انگشتانم با نخ دوخته شده بودند. »
اقلیم و حیات کویر باعث میشود که دوندهها سختی بیشتری در مسیر تحمل کنند. در منطقه کویر لوت ویروس و باکتری وجود ندارد. پرندگان مهاجری که از آسمان کویر میگذرند به دلیل گرما و بیآبی تلف میشوند ولی با وجود گرمای شدید خورشید، تا مدتها لاشه آنها متلاشی نمیشود. لاشه پرندگان در مسیر دوندهها دیده میشود. دانشمندان تحقیقی آغاز کردهاند تا گونههای مختلف حیواناتی که توان تحمل در این دما دارند را کشف کنند. دویدن روی «رَمل»ها و «نبکا»ها هم بخشی از سختی مسیر است. «باد باعث فرسایش خاک منطقه شده و تپههای مرتفعی شکل گرفته که نرم هستند. بارانهای سیلآسایی که در کویر میبارد، به تدریج باعث تشکیل کلوخهایی شده که به شکل تپه در آمدهاند. نبکا هم در مسیر ما هست، نوعی درختچه است که در کویر رشد میکند و ریشه میدواند. با وزش باد و فرسایش خاک دور این ریشهها محصور شده و ریشهها که از آب زیرزمینی تغذیه کردهاند رشد کرده و بزرگ شدهاند. نبکاها از رملها سفتتر هستند. رملها و نبکاها باعث مصدومیتهایی مثل کشیدگی عضله میشوند چون پا حداقل یک متر داخل آنها فرو میرود. «پائولو بارگینی» روزی که میخواست اولترای ۲۵۰ کیلومتر را برگزار کند ادعا کرد کسانی که «میتوانند»، در این مسابقه شرکت کنند. دوندههای قدر دنیا زمان اولترا ماراتن ۲۵۰ کیلومتر روز سوم انصراف دادند. »
دوی اولترا ماراتنِ ۱۰۰ کیلومتر برای زینب با موفقیت به پایان رسید. طبق قوانین این رشته مدال و مقامی وجود ندارد. هر کس که بتواند در بازه زمانی تعریفشده از خط پایان عبور کند، جزو برندگان است. او بدون امکانات و حامی مالی پا به دل کویر گذاشت. «یکی از بچههای نابینا (پسر بود) هم مربی خصوصی داشت، هم حامی مالی. با اصرارهای دوستم یک روز به من گفتند که بروم و تست بدهم. من هیچ آمادگی نداشتم، قرار بود ۸۰۰ متر بدوم تا اگر شرایطم خوب بود، فرد خیر از من هم حمایت مالی کند. من خیلی خوب دویدم، فقط ۱۰۰ متر آخر سرگیجه داشتم، و شلنگ آب جلوی پایم را ندیدم و زمین خوردم. هم مربی و هم حامی مالی گفتند که من شرایط خوبی ندارم، اول باید کم خونیام را درمان کنم، مشکل تیروییدم را حل کنم، ویتامینهای بدنم را به سطح قابل قبولی برسانم بعد وارد ورزش شوم. من با دویدن در کویر میخواستم به آنها بگویم که آنقدر تمرین و تلاش کردم تا موفق شدم. میخواستم به آنها بگویم که ببینید شدنی بود و من انجام دادم. ۵۰ کیلومتر برگشت که روز دوم دویدم هم خسته بودم هم ماهیچههایم گرفته بود. حتی در مسیر پایم به یک سنگ خورد ولی اصلا دردش برایم مهم نبود. مسابقه که تمام شد دیدم انگشتم کاملا بریده. با تجربه روز اول میدانستم که کار راحتتری دارم. من ۱۰۰ کیلومتر دویدم. من موفق شدم. »
هاروکی موراکومی در کتاب «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» نوشته: «یک بار با توشیهیکوسکو، دونده المپیک، مصاحبه میکردم. تازه بازنشسته شده بود. از او پرسیدم که تا به حال پیش آمده دوندهای در سطح شما روزی نخواهد بدود و به جایش دوست داشته باشد در خانه بخوابد؟ » لحظاتی خیره نگاهم کرد و سپس با صدایی که از طنینش پیدا بود چه سوال احمقانهای را باید جواب دهد. گفت: «مسلماً. هر روز! » تصویر این مسابقه برخلاف گفته توشیهیکوسکو، نشان میدهد افرادی خارج از این قواعد عامیانه، با همه محدویتهایشان، انگیزه و تلاش غیرقابل توصیفی دارند.