هرچند جواد خیابانی خیلی دوست دارد تمام اتفاقات جذاب تاریخ ورزش ایران را به روز هشتم آذرماه مرتبط کند و حتی در شبکه ورزش تلویزیون اعلام کرد که نخستین طلای المپیکی ایران در روز 8 آذرماه 1335 کسب شد اما طلاهای باارزش امامعلی حبیبی و به دنبال او غلامرضا تختی در روز دهم آذر 1335 در المپیک کسب شد.
ورزش دات آنلاین- برای این که با امامعلی حبیبی - نخستین طلایی ایران در مسابقات المپیک و همین طور بازیهای آسیایی- آشنا شوید بهترین کار مطالعه شرح زندگی اوست که از زبان خودش بیان شده است. بدون هیچ شکی حبیبی را می توان شجاع ترین کشتی گیر تاریخ ایران دانست که به لطف همین خصوصیت خود، سخت ترین رقابتها را در کم ترین زمان ممکن به پایان می رساند. با هم بخشهایی از کتاب ببر مازندران را می خوانیم. این کتاب توسط انتشارات گلگشت به چاپ رسیده و پس از کتاب دست نیافتنی دومین کتاب این نشر است که به زندگی یک قهرمان ایرانی پرداخته است.
چشمانم را باز می کنم. هوا سرد است و دیشب لرز شدیدی داشتم. دوست دارم بدانم ساعت چند است و بعد از این همه خواب، صبح شده یا نه؟ صدای تیک تاک ساعت را در سکوت شب به خوبی می شنوم. سرم را از زیر پتو خارج می کنم. همه جا تاریک است و مثل این که شب نمی خواهد صبح شود. باد سردی به صورتم می خورد و بیشتر می لرزد. عقربه ها نشان می دهند که ساعت 1:5 بعد از نیمه شب است. چقدر دیر می گذرد! دوست داشتم صبح شده بود و حالم بهتر می شد. از طرفی هم خوشحالم که می توانم بیشتر استراحت کنم. تا چند ساعت دیگر مهم ترین مسابقه زندگی ام برگزار می شود و باید بهترین کشتی عمرم را بگیرم. اما...
به بدشانسی فکر می کنم. حالا چطور می شد یک ماه دیرتر مریض می شدم؟ از فکر خودم خنده ام می گیرد. از این پهلو به آن پهلو می شوم و سعی می کنم پتو را کاملا دور خودم بپیچم تا بدنم گرم شود. نه! مثل این که خواب از سرم پریده است. یاد پدرم می افتم. خیلی سال قبل، این جور وقت ها می گفت: آسمان کلی ستاره دارد. اون قدر که کسی نمی تونه همه شان را بشمره. اگه خوابت نبرد می تونی ستاره ها را بشمری!
اما در این اتاق تاریک، هیچ ستاره ای وجود ندارد. برای دیدن ستاره ها باید پنجره را باز و هوای سرد را تحمل کرد. ناگهان فکری به ذهنم می آید: فردا بعد از مسابقه چه خواهی کرد؟
آنچه در بالا خواندید، شروع داستان بود؛ زمانی که امامعلی حبیبی برای شرکت در مسابقات المپیک به ملبورن استرالیا رفته و حالا قبل از مهمترین مسابقات زندگی خود، دچار بیماری و تب و لرز شدیدی شده است...پس از آن قهرمان داستان، زندگی خود را به یاد می آورد. اما او چگونه کشتی گرفتن را یاد گرفت؟
شش سال بیشتر نداشتم که راهی مکتب خانه شدم. مکتبخانه درزی کلا را پیرزنی به نام ننه بیگم اداره می کرد. این پیرزن، تنها معلم در ناحیه گنجف رود بود و فقط درس عربی و قرآن آموزش می داد. او پیرزنی مهربان بود که همیشه چوبی در دست داشت که بتواند جلوی شیطنت بیش از حد بچه های مکتب را بگیرد. با این حال، کمتر دیدیم که از چوبش استفاده کند. وقتی اولین بار به او گفتم که دوست دارم در مکتب با بقیه بچه ها کشتی بگیرم، او شرط عجیبی برای مان گذاشت و گفت:
« اگر درس تان را نخوانید حق ندارید بازی کنید. اگر هر کدام از بچه ها دست و پایش آسیب ببیند، من تو را مقصر می دانم و تو را تنبیه می کنم!»
شرط دوم، شرط سختی بود اما هیجان زده گفتم: قبول است. دستت درد نکند ننه! شرط بعدی را بگو.
او گفت: « من خودم نحوه کشتی لوچو را به تو یاد می دهم. باید مثل درس و قرآن، کشتی لوچو را خوب یاد بگیری. حق اشتباه هم نداری!»
آن روز دوان دوان به خانه آمدم و وقتی پدرم به خانه رسید، گفتم: « بابا..بابا...شما می دانستی ننه بیگم کشتی گیر است؟»
پدرم گفت: آره پسرم.
گفتم: پس چرا به من چیزی نگفتید؟
پدرم خندید و گفت: خب اگر ننه بیگم خودش صلاح می دانست حتما می گفت. حالا هم که ظاهرا گفته که این قدر سرحال شده ای. ننه بیگم خیلی ماهر است. اگر قرار باشد کسی به شماها کشتی لوچو یاد بدهد، چه کسی بهتر از ننه بیگم؟ حتما تا می توانی از او یاد بگیر.
از فردای آن روز بچه ها روزی یک ساعت به کشتی مشغول شدند. البته با این شرط که سر کلاس ساکت باشند و درس را هم خوب یاد بگیرند. ننه بیگم خودش فنون کشتی را به ما یاد می داد و با دقت اجرای فنون را تماشا می کرد.
به این ترتیب ببر مازندران کشتی گرفتن را شروع کرد. اما قرار نبود زندگی همیشه به این صورت مطابق میل او باشد. با مرگ پدر مشکلات زندگی او شروع شد و امامعلی ناچار شد خانه شان را ترک کند و در شهری دیگر به زندگی و کار بپردازد و سالها کشتی گرفتن را کنار بگذارد...
انتهای پیام/