اولین باری که یک مسابقه دوی ماراتن در المپیک برگزار شد، هیچ یک از شرکت کنندگان آمادگی، تجربه و حتی تمرین کافی برای حضور در این مسابقه را نداشتند.
ورزش دات آنلاین- سال ۱۸۹۶ در نخستین دوره بازیهای المپیک و در استادیوم ورزشی آتن، تماشاچیان با هیجان هر چه تمامتر انتظار میکشیدند. سر و صدا و همهمه بیحد و اندازه بود و هفتاد هزار نفر تماشاچی مرتبا نوشیدنیهای خنک مینوشیدند. گرمای هوا لحظه به لحظه افزایش مییافت. در همان اثنا، مسابقه دوی ماراتن از روی پل دهکده ماراتن شروع گردید، البته تماشاچیان استادیوم آتن، از شروع مسابقه بیخبر مانده بودند. یک سرهنگ یونانی به نام پاپادیامانتوپولوس روی پل ماراتن، شروع مسابقه را اعلان کرده و ۲۵ نفر داوطلب شروع به دویدن نمودند و به زودی از نظر ناپیدید شدند.
درهمان دو کیلومتر اول، کسانی که سابقه دویدن داشتند جلو افتادند و بقیه عقب ماندند. لرموزیوی فرانسوی پیش بود. بیست متر پشت سرش ادوین فلاک دونده استرالیایی بدون خستگی میدوید. داوران و متخصصان فن روی او حساب میکردند چون وی در مسابقات دو ۸۰۰ متر و ۱۵۰۰ متر همین المپیک که چند روز پیش صورت گرفته بود اول شده و دو عنوان قهرمانی به دست آورده بود. بلاک دونده آمریکایی با حفظ یک فاصله چند متری دنبال فلاک استرالیایی میدوید. سرعت دوندهها زیاد نبود، آنها علیه یکدیگر مبارزه نمیکردند بلکه مبارزه مشترک آنها علیه آن راه طولانی خسته کننده صورت میگرفت.
قهرمانان به دهکده شاورانی رسیدند. لرموزیو اولین کسی بود که دهکده را پشت سر گذاشت. اهالی دهکده به پیشواز وی دویدند و هلهله کنان، میخواستند او را نگه داشته و از او پذیرایی کنند. آنها هیچ اطلاعی نداشتند که در این مسابقه مهم حتی یک ثانیه هم نمیتوان تلف کرد. دهقانان لرموزیو را محاصره کرده و شانههایش را میمالیدند و به او نوشیدنی تعارف میکردند. از آن گذشته، تاج گلی را هم که از برگهای درخت غار درست کرده بودند به گردن او انداختند. دو دختر زیبا این حلقه گل را به گردن لرموزیو انداختند. وی به همه این اجبارها تن در داد، زیرا کار دیگری از دستش بر میآمد. سرانجام توانست به راهش ادامه دهد. اما به محض این که از دهکده خارج شد و مطمئن شد کسی او را نمیبیند تاج گل سنگین را برداشت و به دور انداخت چون نه تنها سنگین بود بلکه تیغهایش به تن او فرو میرفت.
در این موقع معجزه در شرف به وقوع پیوستن بود. یعنی دوندههایی که پیشاپیش سایرین میدویدند اندک اندک از نفس میافتادند و از سرعتشان کاسته میشد. یعنی بعضیها به قدم افتاده بودند و چند تنی نیز بر زمین افتادند. حالا دیگر بلاک آمریکایی پیشاپیش همه میتاخت، ولی هنوز به کیلومتر بیست و سوم نرسیده، او هم در کنار جاده درغلطید و نفسش بند آمد. و وقتی دوچرخه سواری او را یافت و اعلام داشت حاضر است به وی کمک کند، بلاک با صدایی که گویی از ته چاه در میآمد جواب داد: تلاش مجدد بیهوده است، چنان کوفته شدهام که ساعتها وقت و استراحت لازم است تا بتوانم فقط روی پا بایستم.
تلفات ادامه داشت. در کیلومتر سی و دوم نیز لرموزیوی فرانسوی از ردیف خارج شد؛ چرا که او در اثنای دویدن ناگهان مانند برق گرفتهها سقوط کرد و وقتی عابری روی او خم شد دریافت که وی هوش و حواس خود را از دست داده است. واگنی که از راه رسیده بود او را سوار کرد و با خود برد. حتی فلاک استرالیایی نیز که خود را به هر جان کندنی بود میکشید، نزدیک به از پا درآمدن بود. او دیگر مثل مار تقریبا روی زمین میخزید و خودش را پیش میکشید با این حال نتوانست یک کیلومتر بیشتر از لرموزیو بدود، یعنی در کیلومتر سی و سوم وضع او طوری شد که برداشتن هر قدم اضافی مانند فرو کردن صدها سوزن به سلسله اعصاب او، رویش اثر میگذاشت؛ طوری نفس میکشید که گویی هم اکنون ریههای او آتش خواهد گرفت. چشمهایش دیگر جایی را نمیدید، قشری از گرد و غبار چهره او را در زیر خود پوشاند و قیافه عجیبی به او بخشیده بود. فلاک به شدت میگریست. آری آن قهرمان ارزنده ماننند کودکی از عدم موفقیت خود ناراحت شده بود و اشک میریخت. در انتهای کیلومتر سی و سوم اسپیریدون از فلاک سبقت گرفت.
ولی اسپیریدون لوییس هم نمیدوید؛ بلکه با جمع کردن آخرین نیرو خودش را به پیش میکشید. او در هر سه متر دویدن یک متر فلاک را گرفته بود. بالاخره اسپیریدون از فلاک پیش زد و مقاومت عجیب او به جایی رسید که وقتی به پیچ جاده رسید و سر برگردانید نتوانست فلاک را در افق جاده پشت سر ببیند.
درست در این لحظه حادثه بسیار غیر منتظرهای بوقوع پیوست، یعنی فلاک دیگر از رسیدن به اسپیریدون ناامید شده بود غفلتا برگشت و به سوی مبدا حرکت، دویدن آغاز کرد. ولی چند صد متر بیشتر پیش نرفته بود که ایستاد و شروع به دور خود چرخیدن کرد. اگر کسی او را میدید خیال میکرد که وی مست است. اما بالاخره سرجایش ایستاد و قاه قاه شروع به خندیدن نمود. دو تن از دهقانان به سوی او پیش رفتند، در چشمهای فلاک عرق وحشت میدرخشید مثل آن بود که از دیدن دهقانان وحشت عجیبی به او دست داده است و وقتی دهقانان جلوی او ایستادند او خودش را به آغوش آنها انداخت. به نظر میرسید که دیوانه شده است. یک روز و یک شب فلاک حالت جنون داشت ولی بعد از ۴۸ ساعت وضع سابق خود را دوباره بازیافت.
در نزدیکی دهکده آمیلو کی یر اسپیریدون لوییس چوپان، تنها دونده سرپا ایستاده بود. در دو سوی جاده هم دهاتیهایش ایستاده بودند و با هلهله و شادی اورا تشویق میکردند ولی ظاهرا اسپیریدون لوییس نه صدایی میشنید و نه چیزی میدید. هدفش تنها پیش رفتن بود.
سرانجام شیپوری نواخته شد. این شیپور علامت آن بود که دوندهها به دیدرس رسیدهاند و درست در همان لحظه مردی که شلوار کوتاه سیاه و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود در مدخل دروازه استادیوم هویدا گردید. کلیه تماشاچیان به پا خاسته با هیجان زائدالوصفی به هلهله و شادی پرداختند. و البته این جر اسپیریدون لوییس، چوپان یونانی اهل دهکده آماروسیون کس دیگری نبود. چهره اسپیریدون به شدت آفتاب سوخته شده بود و وقتی که به نوار پایان مسابقه رسید و آخرین قدم را برداشت خندهای بر لبانش ظاهر شد، همه تماشاچیان نیز به خنده او به خنده درآمدند.
پادشاه یونان که در لژ مخصوص نشسته بود از فرط هیجان مثل بچهها بالا و پایین میپرید. پرنس کنستانین ژرژ به سوی اسپیریدون لوییس رفت و پا به پای او دهها متر تا پایان خط مسابقه را دوید. سپس او را در میان گرفتند و همراه خود به سوی لژ مخصوص شاه بردند. شاه از جای برخاست و به گرمی دست چوپان گمنام که حالا دیگر نامدار شده بود فشرد.
اسپیریدون لوییس فاصله مسیر مسابقه را در مدت دو ساعت و ۵۸ دقیقه و ۳۳ ثانیه طی کرده بود و با اصطلاح امروزیها رکوردی به جای گذاشته بود. کمی بعد اسپیریدون لوییس مدال خود را دریافت کرد و به سوی گله بزهای خود در دهکده آماروسیون بازگشت؛ پس از آن تا چهل سال کسی از او خبری به دست نیاورد.
انتهای پیام/